هرثمه بن اعین جزو سربازان امیرالمومنین (ع) در سپاه صفین بود، اگر چه جزو شیعیان شهر نبود ولی به خاطر یاری امام به عنوان خلیفه مسلمین با ایشان همراه شده بود؛ او و دوستش شیبان بن مخرم وقتی سوگواری امام را در کربلا دیدند با شک و تمسخر به آن نگریسته و حتی شیبان استخوان حیوانی پیدا کرد و در آن زمین علامت گذاری کرد تا بعدها آن ادعای امام را امتحان نماید.
20 سال می گذرد و چون سپاه عمر سعد به سوی کربلا به راه می افتد، هرثمه و دوستش جزو همان چهار هزار نفر سربازان عمر سعد هستند. آنها بی خیال و بی تفاوت همراه عمر سعد راهی نینوا می گردند، ولی چون اطراق می کنند و گشتی در منطقه می زنند ناگهان وحشت بر آنها مستولی می شود؛ آنجا همان مکانی است که با امام علی (ع) آمده بودند:
هر دو تصمیم به جدایی از لشکر عمر سعد می گیرند و در فرصتی مناسب از آنها جدا می شوند ولی هرثمه نزد امام می آید و ضمن بازگویی آن حادثه تاریخی می گوید نه تاب ماندن با عمر سعد را دارد و نه تحمل کشته شدن همراه با امام را پس از امام اجازه گرفته و فرار می کند؛ ولی رفیقش که هنوز به گفته امیرالمومنین (ع) شک دارد پس از فرار در گوشه ای پنهان می شود تا ببیند آیا حادثه رخ می دهد یا نه، و آیا حادثه در محل استخوان علامت گذاری شده است یا نه؟!